علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

آخرین روز ماه رمضان

امروز اگه خدا بخواد آخرین روز ماه رمضونه... امسال به لطف خدا خیلی خوب بود. بیشتر تونستم روزه بگیرم. یعنی اگه امروز بشه آخرین روز 10 روز قضا دارم... بیشتر سحری ها رو عمه ها و عموها اومدن خونمون دور همی خوردیم. اولش من دوست داشتم راحت باشیم هم به خاطر لباس پوشیدن و هم اینکه بخوام دیرتر پاشم یا کار داشته باشم و آشپزخونه زیاد بهم نریزه که بخوام بشور بساب کنم. من چون می رم سر کار بعد سحر ظرفا رو می شورم و آشپزخونه رو تمیز می کنم چون تا ظهر معلوم نیست چی سر خونه بیاد از دست پشه و مورچه!!! هم اینکه ظهر وقعا حالش رو ندارم. یه روز فقط نشستم تا دم افطار آشپزخونه بهم ریخته بود!!!دیگه درس عبرت شد!... خلاصه بعد دیدم دور همی بیشتر می چسبه و آقای پدر هم ...
28 مرداد 1391

رانندگی

به اصرار بابایی و بعضی اوقات خودم چند باری من پشت فرمون نشستم. دیروز صبح برای سومین بار تا اداره نشستم. البته بابایی هم می شه آینه همه جهته. حس خوبی دارم وقتی که خوب رانندگی کردم و تا مقصد هم اومدم. دوست دارم دست فرمونم عالی بشه. کم کم این مهارتا بدست می یاد. نباید عجله کنم. پارسال که ذفته بودم برای ثبت نام آموزشگاه رانندگی اونقدر حول بودم که فک می کردم تا آخر سال تنهایی می تونم رانندگی کنم اما نمی دونستم تا اون موقع حتی گواهینامه هم نگرفتم... (البته مشغله دانشگاه بد مشغله ای بود)... خلاصه امروز صبح که کاشین روشن نشد هر کاری کردیم... ما هم با آزانس اومدیم... یعنی به خاطر رانندگی من و خاموش شدنهای پی در پی ماشین بوده؟ ...
22 مرداد 1391

تصمیم کبرای عمه آذر

یه سالی هست(شایدم بیشتر) که عمه آذر تصمیم گرفته بیاد شیراز... خلاصه در یک عملیات انتحاری طی یک هفته خونه و مغازه اش رو اجاره داد و اومد شیراز با بابایی و بقیه یه سری رفتن دنبال خونه گشتن. دیروز ظهر یه خونه پسند کردن و قولنامه کردن. از ظهر ساعت 12.5 تا نزدیکای افطار عمه آذر با پریوش و عمو حاجی خونه و موکتها رو شستن. دیشب هم ما رفتیم خونشون و بابایی فاضلابا رو سم پاشی کرد... وای که دنیای سوسک بودا!!! همه از لونه شون زده بودن بیرون. تو هم با دیدن سوسکای بزرگ و کوچیک هم ذوق می کردی و هم یکم از عکس العمل من می ترسیدی و فرار می کردی.(آخه بد سابقه هستی عزیزم... عمه ات تعریف می کرد یه روز قبل از ظهر خواب بودی و یه سوسک از پات د...
7 مرداد 1391
1